داستان هایی از شهدا
شب بود. یکی داد میزد :"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری."رفتم سمت صدا. دیدم یک نفر انگشتهایش قطع شده. این حرف را به دست خونیاش میگوید :"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری"
هروقت میخواهیم با سید برویم توی شهر قدمی بزنیم یکی دو نفر جلوتر میروند تا اگر بوی کباب شنیدند خبرش کنند. حساسیت دارد به بوی کباب. حالش خیلی بد میشود. یک بار خیلی پاپِی شدیم که چرا.گفت :" اگر در میدان مین بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل میکرد و دوستت برای اینکه معبر عملیات لو نرود، آن را میگرفت زیر شکمش و ذره ذره آب میشد و حتی داد نمیزد و از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده میآمد توی فضا، تو به این بو حساس نمیشدی؟"
لاغر و شکسته، روی ویلچر. انگار نخاعش قطع شده بود. پسر جوانی رفت جلو. سلام کرد. ضبط را گرفت جلویش.-لطف میکنید حالا که جنگ تموم شده از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یه خاطره بگید.نگاه کرد.خاطره؟! من هیجدهساله روی این صندلی چرخدار هستم. خوبه؟
عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است! عکس دوم را گذاشت روی
عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت! عکس
سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سوم...
سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد...
امام(ره) گریه اش گرفته بود…
فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: چهارتا پسر دادم که اشکتو نبینم...
در سپاه، علاوه بر برادران، سه خواهر ایثارگر و شجاع نیز خدمت می کردند که به غیر از فعالیت در امور آموزش و پرورش و بخش جهاد سازندگی شهر بانه، قسمتی از وقت خود را صرف کمک به برادران سپاه می کردند و بازجویی و مراقبت از زندانیان زن را بر عهده داشتند. متأسفانه یک روز، در اثر حادثه ی دلخراشی یکی از این خواهران به شدت زخمی شد و پیکر نیمه جان او توسط «محمود خادمی»(فرمانده سپاه) به بیمارستان انتقال یافت. حدود یک سال از فعالیت این خواهر در شهر بانه می گذشت – اهل تهران بود و نسبت به خواهران دیگر کوشاتر. پس از چند ساعت محمود با چهره ای برافروخته و غمگین به سپاه بازگشت و باحالتی خاص خبر شهادت آن خواهر را علام کرد. البته من در آن روز برای انجام مأموریتی به باختران رفته بودم اما از بچه هایی که در آن صحنه حضور داشتند شنیدم که محمود بعد از اعلام خبر اضافه کرده بود که: «بچه ها من هم دیگر عمری نخواهم داشت، شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.» چندی پس از شهادت آن خواهر، محمود نیز در حادثه ی دلخراشی به شهادت رسید.
تلخیص: از کتاب فرمانده من ( از زبان هادی جمشیدیان، همرزم شهید خادمی)
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
مادر گفت : باقالی پلو با ماهی...
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یک روزی این ماهی ها ما را می خورند...
چند وقت بعد...عملیات والفجر 8 ...
درون اروند رود گم شد...